گریه ای که عرش خدا را لرزاند
لحظهای اندیشید اگر به کنار رستوران برود شاید مشتری پیدا کند، اما روزی را به خاطر آورد که گارسون رستوران با پرخاشگری او را از نشستن در اطراف رستوران نهی کرده بود. یادش آمد تا وقتی پدرش زنده بود، هیچوقت کسی نمیتوانست او را اینچنین برنجاند! چشمانش از اشک و برف پر شد... زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند، ساعتها بود که چیزی نخورده بود.
روایتی ازاشک و لبخند پسرک یتیم در میان برف
چکیده:
لحظهای اندیشید اگر به کنار رستوران برود شاید مشتری پیدا کند، اما روزی را به خاطر آورد که گارسون رستوران با پرخاشگری او را از نشستن در اطراف رستوران نهی کرده بود. یادش آمد تا وقتی پدرش زنده بود، هیچوقت کسی نمیتوانست او را اینچنین برنجاند! چشمانش از اشک و برف پر شد... زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند، ساعتها بود که چیزی نخورده بود.
تعداد کلمات: 492 کلمه/ زمان تقریبی مطالعه: 2 دقیقه
لحظهای اندیشید اگر به کنار رستوران برود شاید مشتری پیدا کند، اما روزی را به خاطر آورد که گارسون رستوران با پرخاشگری او را از نشستن در اطراف رستوران نهی کرده بود. یادش آمد تا وقتی پدرش زنده بود، هیچوقت کسی نمیتوانست او را اینچنین برنجاند! چشمانش از اشک و برف پر شد... زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند، ساعتها بود که چیزی نخورده بود.
تعداد کلمات: 492 کلمه/ زمان تقریبی مطالعه: 2 دقیقه
نویسنده: حدیثه اسفندیار
همهجا برف بود و برف. تا چشم کار میکرد برف بود. مردم بهسرعت دررفت و آمد بودند. در آنسوی خیابان، بخار داغی حلقهحلقه از چرخ لبوفروش برمی خواست. پسرک به ترازوی خود نگاه کرد که برف آن را پوشانده بود؛ با دست آن را پاک کرد، اما لحظهای بعد باز برف آن را پوشاند. کسی به او توجهی نداشت. همه با سرعت از کنارش میگذشتند. لحظهای اندیشید اگر به کنار رستوران برود شاید مشتری پیدا کند، اما روزی را به خاطر آورد که گارسون رستوران با پرخاشگری او را از نشستن در اطراف رستوران نهی کرده بود. یادش آمد تا وقتی پدرش زنده بود، هیچوقت کسی نمیتوانست او را اینچنین برنجاند! چشمانش از اشک و برف پر شد... زانوهایش را بیشتر به شکمش چسباند، ساعتها بود که چیزی نخورده بود.
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
هنگامیکه کودک یتیم گریه میکند عرش خدا به لرزه درمیآید. خداوند به فرشتگانش میفرماید: ای ملائکه من! چه کسی این یتیم را که پدرش در خاک پنهانشده است به گریه درآورد؟ ملائکه میگویند: خدایا! تو آگاهتری. خداوند میفرماید: ای ملائکه من! شمارا گواه میگیرم که هر کس گریه او را خاموش و قلبش را خشنود کند، من روز قیامت او را خشنود خواهم کرد.
(تفسیر مجمع البیان، ج ۱۰ / صفحه ۶۰۶٫)آنجا در پشت پنجره رستوران دختر کوچکی با مادرش نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. یاد خواهرش افتاد؛ چه قدر دلش برای وی تنگشده بود. دخترک با مادرش صحبتی کرد و هردو به آنسوی پنجره نگاهی افکندند. ناگهان اتوبوسی جلوی رستوران توقف کرد. با ناراحتی آهی کشید، سرش را روی زانوانش گذاشت و دستانش را روی صورت یخزدهاش گذاشت تا شاید گرم شود. اتوبوس با صدایی بلند حرکت کرد. چشمانش را گشود، از لای انگشتانش یک جفت کفش دخترانه دید. خوشحال شد؛ بالاخره یک مشتری پیدا شد. سرش را بالا آورد؛ اما باورش نمیشد. دخترک ظرفی را به سمتش دراز کرده بود. لحظهای اندیشید، همسن و سال خواهرش به نظر میرسید. با ناباوری دستانش را جلو برد، همینکه ظرف را گرفت دخترک به سمت مادرش که در ماشین منتظرش بود، دوید. ماشین حرکت کرد. برف لحظهبهلحظه شدت میگرفت. خنده شیرینی بر لبان پسرک نقش بسته بود. در اینسوی خیابان بخار داغی حلقهحلقه از روی سوپ برمی خواست.
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
هنگامیکه کودک یتیم گریه میکند عرش خدا به لرزه درمیآید. خداوند به فرشتگانش میفرماید: ای ملائکه من! چه کسی این یتیم را که پدرش در خاک پنهانشده است به گریه درآورد؟ ملائکه میگویند: خدایا! تو آگاهتری. خداوند میفرماید: ای ملائکه من! شمارا گواه میگیرم که هر کس گریه او را خاموش و قلبش را خشنود کند، من روز قیامت او را خشنود خواهم کرد.
(تفسیر مجمع البیان، ج ۱۰ / صفحه ۶۰۶٫)آنجا در پشت پنجره رستوران دختر کوچکی با مادرش نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. یاد خواهرش افتاد؛ چه قدر دلش برای وی تنگشده بود. دخترک با مادرش صحبتی کرد و هردو به آنسوی پنجره نگاهی افکندند. ناگهان اتوبوسی جلوی رستوران توقف کرد. با ناراحتی آهی کشید، سرش را روی زانوانش گذاشت و دستانش را روی صورت یخزدهاش گذاشت تا شاید گرم شود. اتوبوس با صدایی بلند حرکت کرد. چشمانش را گشود، از لای انگشتانش یک جفت کفش دخترانه دید. خوشحال شد؛ بالاخره یک مشتری پیدا شد. سرش را بالا آورد؛ اما باورش نمیشد. دخترک ظرفی را به سمتش دراز کرده بود. لحظهای اندیشید، همسن و سال خواهرش به نظر میرسید. با ناباوری دستانش را جلو برد، همینکه ظرف را گرفت دخترک به سمت مادرش که در ماشین منتظرش بود، دوید. ماشین حرکت کرد. برف لحظهبهلحظه شدت میگرفت. خنده شیرینی بر لبان پسرک نقش بسته بود. در اینسوی خیابان بخار داغی حلقهحلقه از روی سوپ برمی خواست.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}